چنان به نظاره ایستادهام كه پنداریدر خاطرم اندیشهیی نمیگذرد. –یك شامگاه پاییزی."سوُته جو"__________________________________________________امشب احتمالآ ازآن شب هایی است که آدمی باید حتما وبلاگ داشته باشد...از وهن از اندوه های مدام شبانه و روزانه!یک:جانِ قصه در این است که اوضاع و احوال شخصی، روحی و فردیت محضِ من، چنان درهم شکسته ، برهم و آشفته است که هیچ توصیفی بهتر از اینکه "تکه آهنی گداخته در آهنگرخانه که پتک های بی امانی از هر طرف بر پیکرش فرود می آید نیست" ندارم، اگر که جوهره ای بود تیغی آخته و الا نعل خری خواهد بود ...اما به گمانم پتک میخورم و قوی تر می شوم...سخت ِ سنگ خود میتراشد از الماس سرد ِ قلب ِ مندو: بارها بی امان به تلخی گریسته ام و تاثراتم را هرگز نسبت به دنیای بیرون هنوز از دست نداده ام، با تمام وجود غمگینم، خشمگینم و عاصی ام و عاصی ... اصلا چطور می شود این روزها در مقابل این همه شقاوت و جنایت محض نگریست!سه : انقلاب فرزند خشونت استصحنه هایی از فیلم "جیبی پر از دینامیت" سرجیو لیونه رو به یاد می آورم که در آن راد استایگر (مرد بی سواد یاغی)به جیمز کوبرن (مرد باسواد انقلابی) که در حال خواندن ک
تابی از "میخاییل باکونین" است و با شوری از انقلاب حرف میزند ...نهیب می زند و می گوید:_هیس هیس هیس تورو خدا چیزی از انقلاب بمن نگومن انقلاب رو میشناسم و نحوه شروعشون رو میدونم انقلاب اینطوریه که آدمایی که کتاب میخونن و باسوادن ، میرن پیش اونایی که کتاب نمیخونن و بی سوادن و بهشون میگن: زمان تغییر فرا رسیده و این وضع باید تغییر کندو بی سوادها شروع میکنن به تغییر دادن ...و وضع عوض میشه و کتابخونا و باسوادها پشت میزهای براق قشنگ میشینن و میخورن می نوشن و می نوشن می نوشن...و فریا نورسبز...
ما را در سایت نورسبز دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : agreenlightd بازدید : 109 تاريخ : چهارشنبه 9 آذر 1401 ساعت: 10:54